این روزهـــــا

کوه باید شد و ماند ، رود باید شد و رفت ، دشت باید شد و خواند..

این روزهـــــا

کوه باید شد و ماند ، رود باید شد و رفت ، دشت باید شد و خواند..

روز1ام

"تنهایی بالاخره تنهای تنها گیرت میاره"..


اون موقع که تنها بودم ، تنهایی برام معمولی بود ،نه اینکه دوس داشتم تا ابد تنها باشما! نه ..یه جورایی مثه اینکه آدم هر روز صبح که بیدار می شه عادت داشته باشه اولِ اول پرده اتاقشو بزنه کنار تا نور بیاد تو ...بعد ، از یه روزی به بعد یوهو یه جوری بشه که پرده هر روز صبح خودش بره کنار و تو با نور لطیفی که میفته روی صورتت بیدار شی.


آره اون موقع که زیاد از الآنمم دور نیس اون جمله بالاییه منو نمی ترسوند که!

خیلیم باهاش کیف می کردم.

الآن؟

مور مورم می کنه !


چون دیگه نمی تونم تنها باشم و اون تنهایی قبلیم رو تصور کنم...

وقتی می گم نمی تونم ینی نمی تونم یه گوشه بشینم و "فقط" به خودم فک کنم. حتمن حتمن اونم هست.

نمی شه یه چیزی ببینم و یاد یه حرفی که یه موقعی زد یا بهش شبیه بود نیفتم..

نمی تونم هر لحظه تو ذهنم نگم که ای کاش کنارم بود.

نمی تونم وقتی آدمایی رو می بینم که به نوعی به خاطراتش ربط دارن یا میشناسه یا هر چی مثه قبل بی تفاوت باشم و به چیزی فکر نکنم.. حتمن یادش می افتم.

کلن حساسیت وجودیم نسبت به عالم و آدم و خودم و خودش هزاررررر برابر شده !!


بعد این فاصله حتی باعث شده که بیشتر از قبل نتونم تنها باشم. لا به لای همه آهنگا ،همه کتابا ، توی هوا ، حتی توی نگاه اطرافیانم ، هست ...


تک تک کلماتی که می گه رو حس می کنم ، توی خیلیاش خودمو می بینم ، می فهمم وقتی یه چیزی می گه ولی یه چیز دیگه توی ذهنش بوده ...

هی خودم و اونو توی ذهنم قاطی می کنم!! ینی عین این کامپیوترای 2 کاربره شدم :))

هی سوییچ می کنم بین خودم و اون .. خودم و اون...

انگاری هنوز همون آدمم ولی در واقع نیستم... هر لحظه دارم جدید می شم.


فک کنم دیگه تا آخر عمرم نتونم تنها باشم.


می بینی ؟

حالا دیگه نمی شه از اون جمله نترسید.