یه روز صبح بیدار شم در اتاقم رو باز کنم و به جای خونه یه حیاط کوچیک پر از گل و گیاه ببینم که یه حوض کوچیکم وسطشه که یه فواره داره و همش صدای آب میاد ، دور تا دورش نرده های چوبیه و اون بیرونم تا چشم کار می کنه تپه های سبز پر شقایقهای وحشی ... آسمون پر ابره و از لای ابرا نور می ریزه روی چمنا .. یه تاب سفید توی حیاط باشه که روش هاج و واج بشینم و هی تاب بخورم و تپه ها رو نگاه کنم ... یه ظرف میوه هم روی یه میز کوچیک کنار تاب باشه پر میوه .. یه هلو بردارم و گاز بزنم و تندتر تاب بخورم ... باد بیاد و یه ریزه خیلی کم خنک شه هوا. فقط تاب بخورم و هلو گاز بزنم و نفس بکشم...
همین الآن از این بهشت تر جایی رو توی ذهنم سراغ ندارم ...